دیگر نمی خواهم صدای ملامت را از حنجره شقایق های وحشی بشنوم.
من تو را می خواهم.
من دست سبز تو را برای شکوفایی گل های وجودم می خواهم.
بیا که اشک هایم بهانه تو را می گیرند.
بیا که پریان احساسم پرواز را فراموش کرده اند.
بیا که حوریان اشک هایم قسم خورده اند که راه قدم هایت را نمناک سازند.
یادمان باشد ، فردا
سینه خالی کنیم از کینۀ این مردم خوب
وسلامی بدهیم به خورشید
عطر شب بو بدهیم ، ناز گل را بکشیم
و نخندیم دیگر،
به ترک های دل هر گلدان
یادمان باشد ، فردا
به دل کوزۀ آب
که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنیم
تا اگر آب در آن سینۀ پاکش ریزند
آبرویش نرود
یادمان باشد ، فردا
جور دیگر باشیم
بد نگوییم به هوا ، آب ، زمین
مهربان باشیم با مردم شهر
و فراموش کنیم هر چه گذشت
دست در دست زمان بگذاریم
و به لبخندی خوش
به نسیم از سر صدق
سلامی بدهیم
و به انگشت نخی بر بندیم
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است
قبل از هر چیزو هر کس با تو سخن می گویم . تو ای وجودی که " بی وفایی " در لغت نام? صفتهای تو بی تعریف است. تو ای مولف کتاب آفرینش. تو ای باغبان خوشبوترین پونه های امید. تو ای جذب? روح نا آرام مرا در کویر سینه های مهجور دریاب. مرا با خودت و عنایت افزونت دریاب و مگذار که یأس بر افکارم سایه بیاندازد.